یکی می گفت:
یه عمر دعا ميکردم آقا رو ببينم...
یکشب خواب دیدم
فرداي شب قدر بود...
انگار دعاهايم بعد از چهل سال مستجاب شده بود...
مردي در خانه را ميزد...
از پشت پنجره نگاه کردم...
آره مولايم بود...
نگاهي به در و ديوار خونم کردم...
سريع رفتم تابلو ها و عکس هاي ناجور رو برداشتم...
وسايل ناجور رو جمع کردم و يه جا قايم کردم...
اي واي سي دي هاي ناجور رو سريع شکستم و ريختم دور...
دستگاه ماهواره رو هم قايم کردم...
گوشي موبايلم هم خاموش کردم که يه وقت...
.
.
.
يه نگاه ديگه به خونه کردم...
فکر مي کردم ديگه خونه آمادس...
رفتم که در رو باز کنم و امام زمان خودم رو ببينم و دعوتشون کنم به خونمون...
در رو که باز کردم ديدم آقا آخرين خونه کوچه رو هم در زده بود و نا اميد از کوچه رفت...